کجا خلوت و انجمن دیده ای


تو شمعی همین سوختن دیده ای

ز رنگی که جز داغش آیینه نیست


چو طاووس خود را چمن دیده ای

به وهم حسد باختی نور دل


چراغی ندیدی لگن دیده ای

که صیقل زد آیینهٔ عبرتت


که او بودی امروز و من دیده ای

جنون بر شعورت نخندد چرا


که گم کرده را یافتن دیده ای

به عمر تلف کرده حسرت چه سود


زمین بر زمین ریختن دیده ای

به ترکیب پیری چه دل بستن است


خم طاقهای کهن دیده ای

زمرگ کسانت چه عبرت چه شرم


چو نباش عرض کفن دیده ای

اقامت تصورکن و آب شو


گر از خانه بیرون شدن دیده ای

ز اسباب ، خاشاک بر دل مچین


اگر زحمت رفتن دیده ای

به در زن چو موج از کنار محیط


که رنج سفر در وطن دیده ای

کسی داغ عبرت مبادا چو شمع


ز رفتن مگو آمدن دیده ای

سحر خوانده ای گرد آشفته را


حیاکن که بر خویشتن دیده ای

به صبح قیامت مبر دستگاه


چو بیدل نفس را سخن دیده ای